خاطرات اسارت پدر

۳ مطلب در تیر ۱۳۹۲ ثبت شده است

۲۱
تیر

سرهنگ عراقی که در بازجویی از او ناکام مانده بود، میخی را روی سرش گذاشت و با سنگ بزرگی روی آن می زد.

تا صبح هیچ جای سرش سالم نمانده بود، همه جای بدنش زخمی و خون آلود بود.

اما حاج آقای ابوترابی که از نیروهای ستاد جنگ های نامنظم بود و هنگام شناسایی منطقه اسیر شده بود، تا آخر هیچ چیز نگفت و لب به صحبت باز نکرد .

  • احمدرضا
۱۸
تیر

ماه رمضان 1361 ، اردوگاه موصل دو، عراق

شب احیا یکی از اسرا دعای جوشن کبیر می خواند، ماهم آخر هر بند را بلند بلند تکرار می کردیم « الغوث الغوث خلصنا من النار یارب »

سرباز عراقی که از پشت پنجره این ذکر را می شنید گفت : شماها اینجا اسیرید، در عراق زندانی هستید، شما دیوانه اید، باید بگویید:

خلصنا من العراقِ یارب !

  • احمدرضا
۱۸
تیر
ساختمان وزارت دفاع عراق . سال 1361

مأموران استخبارات (مأموران اطلاعات ارتش عراق) ،حدود 65! اسیر و  مجروح ایرانی را با مشت
و لگد داخل آمبولانسی بدون تخت و صندلی ، طوری جا داده بودند که حتی امکان تکان دادن انگشت دستانمان هم نبود !
وقتی خودرو حرکت کرد ، تنها تهویه ای که روی سقف ماشین بود هم خاموش شد . نفس کشیدن سخت تر و سخت تر   می شد.
به جز تعداد کمی ، بقیه جراحت شدید داشتند و خونریزی زیادی داشتند ؛ ولی با این وجود، فقط یک صدا در
آمبولانس طنین انداز بود... " یا زهرا...  یا مهدی ... "
حدود 15 دقیقه بعد خودرو متوقف شد و ما رو با خشونت از ماشین انداختند بیرون .
ساعاتی بعد از این ماجرا ، از این که حدود 65 نفر، سالم از یک آمبولانس  بیرون آمدیم ، اشک از چشمانمان
جاری شد . یعنی ما  بی کس نیستیم . ما صاحب داریم .

پ.ن : امروز که پدرم داشت این خاطره رو یادداشت میکرد، شاید با پنج شش نفر از دوستانش که در اون ماشین بودند، تماس گرفت . از همشون یه سوال می پرسید : " تو این خاطره رو برای کسی هم تعریف کردی ؟ به نظرت کسی باور می کنه که ما 65 نفر توی یک آمبولانس جا شدیم؟ "
و فقط یک جواب می شنید : " ما هم برای کسی اینو تعریف نکردیم . چون کسی باورش نمی شه ! "

  • احمدرضا