خاطرات اسارت پدر

۳۱
مرداد

14 خرداد - اردوگاه 10 رمادیه عراق - حدود ساعت هفت صبح ، سکوت عجیبی کل اردوگاه را فرا گرفته بود . هنوز درب آسایشگاه باز نشده بود که ناگهان با صدای عجیب و ترسناک پرنده ای به سمت پنجره دویدم و با اضطراب و نگرانی در جست و جوی آن بر روی سیم خاردار ها می گشتم، تا این که صدای شوم آن جغد را دوباره در قسمت دیگر اردوگاه شنیدم .یکی دو ساعت اضطراب و دلشوره عجیبی تمام وجودم را فرا گرفته بود زیرا چند شب پیش اسرا میگفتند تلویزیون عراق امام را روی تخت بیمارستان نشان داده بود . حدود ساعت 10 صبح عراقیها از ترس خودشان اردوگاه را با تانک و نفر بر محاصره کردند و سپس خبر رحلت امام را دادند .



 بلافاصله داخل باش زدند و تهدید کردند که حق عزاداری ندارید و (امام)خمینی در ایران فوت کرده و اینجا عراق است و ما به ناچار سر در گریبان،مخفیانه گریستیم و مخفیانه عزاداری کردیم .

  • احمدرضا
۳۱
مرداد

یکی از اسرا در نامه خود به خانواده اش نوشت : برایم عکس هم بفرستید ، زیرا نامه بدون عکس مثل غذای بدون نمک است .

دو سه روز بعد که صلیب سرخ از آسایشگاه رفت ، افسر عراقی نامه به دست وارد آسایشگاه شد و به کسی که آن نامه را نوشته بود گفت : فلان فلان شده ، چرا دروغ می نویسی ؟ ما کی به شما غذای بی نمک دادیم ؟!!

خلاصه آن بنده خدا را حسابی کتک کاری کردند !

  • احمدرضا
۳۱
مرداد

سی سال پیش ، دقیقا همین روز ، 1362/2/20

چند جای بدنش تیر و ترکش خورده بود، آرام و در حال که به سختی نفس می کشید صدایم زد ، سینه خیز خودم را به او رساندم ، در زیر نور منور ها و انفجار خمپاره ها و تیرهای رسام دشمن ، با چفیه خودم با یک دستم که سالم بود بستم . با چفیه خودش هم پایش را بستم پیشانی بند خودم را هم داخل سوراخ پهلویش جا دادم ، تا شاید جلوی خونریزی را بگیرم . علی گفت محمدعلی من شهید می شوم . طاقت نیاوردم، همدیگر را بغل کردیم و بوسیدیم ، از او طلب شفاعت کردم و گفتم علی جان ، آقا امام زمان (عج) را صدا بزن . بعد با صدای دل نشینی یا مهدی را زمزمه و آرام پرواز کرد و من هم ساعاتی بعد توسط عراقی ها به اسارت برده شدم

شهید علی ابن قاسم . دوست و همرزم پدر عزیزم .

  • احمدرضا
۲۱
تیر

سرهنگ عراقی که در بازجویی از او ناکام مانده بود، میخی را روی سرش گذاشت و با سنگ بزرگی روی آن می زد.

تا صبح هیچ جای سرش سالم نمانده بود، همه جای بدنش زخمی و خون آلود بود.

اما حاج آقای ابوترابی که از نیروهای ستاد جنگ های نامنظم بود و هنگام شناسایی منطقه اسیر شده بود، تا آخر هیچ چیز نگفت و لب به صحبت باز نکرد .

  • احمدرضا
۱۸
تیر

ماه رمضان 1361 ، اردوگاه موصل دو، عراق

شب احیا یکی از اسرا دعای جوشن کبیر می خواند، ماهم آخر هر بند را بلند بلند تکرار می کردیم « الغوث الغوث خلصنا من النار یارب »

سرباز عراقی که از پشت پنجره این ذکر را می شنید گفت : شماها اینجا اسیرید، در عراق زندانی هستید، شما دیوانه اید، باید بگویید:

خلصنا من العراقِ یارب !

  • احمدرضا
۱۸
تیر
ساختمان وزارت دفاع عراق . سال 1361

مأموران استخبارات (مأموران اطلاعات ارتش عراق) ،حدود 65! اسیر و  مجروح ایرانی را با مشت
و لگد داخل آمبولانسی بدون تخت و صندلی ، طوری جا داده بودند که حتی امکان تکان دادن انگشت دستانمان هم نبود !
وقتی خودرو حرکت کرد ، تنها تهویه ای که روی سقف ماشین بود هم خاموش شد . نفس کشیدن سخت تر و سخت تر   می شد.
به جز تعداد کمی ، بقیه جراحت شدید داشتند و خونریزی زیادی داشتند ؛ ولی با این وجود، فقط یک صدا در
آمبولانس طنین انداز بود... " یا زهرا...  یا مهدی ... "
حدود 15 دقیقه بعد خودرو متوقف شد و ما رو با خشونت از ماشین انداختند بیرون .
ساعاتی بعد از این ماجرا ، از این که حدود 65 نفر، سالم از یک آمبولانس  بیرون آمدیم ، اشک از چشمانمان
جاری شد . یعنی ما  بی کس نیستیم . ما صاحب داریم .

پ.ن : امروز که پدرم داشت این خاطره رو یادداشت میکرد، شاید با پنج شش نفر از دوستانش که در اون ماشین بودند، تماس گرفت . از همشون یه سوال می پرسید : " تو این خاطره رو برای کسی هم تعریف کردی ؟ به نظرت کسی باور می کنه که ما 65 نفر توی یک آمبولانس جا شدیم؟ "
و فقط یک جواب می شنید : " ما هم برای کسی اینو تعریف نکردیم . چون کسی باورش نمی شه ! "

  • احمدرضا