خاطرات اسارت پدر

عشق حضور

دوشنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۲، ۰۵:۴۸ ب.ظ

هیجده ساله بود،ترکشی به سرش خورده بود؛شنوایی نداشت.سردرد اورا کلافه می کرد و گاهی بیهوش می شد.
یک روز که حالش خیلی بد شد،عراقی ها او را به شهر بردند. در تمام مدت دست هایش را با طناب بسته بودند.
آخرین حرف های او در بیمارستان:
"یا امام رضا، اگر به به سراغم نیایی من به حضورت می آیم"
شهادتین را گفت و چشم هایش را بست.

  • احمدرضا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی