خاطرات اسارت پدر

نحوه اسارت

پنجشنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۲، ۰۱:۳۳ ب.ظ

سی سال پیش ، دقیقا همین روز ، 1362/2/20

چند جای بدنش تیر و ترکش خورده بود، آرام و در حال که به سختی نفس می کشید صدایم زد ، سینه خیز خودم را به او رساندم ، در زیر نور منور ها و انفجار خمپاره ها و تیرهای رسام دشمن ، با چفیه خودم با یک دستم که سالم بود بستم . با چفیه خودش هم پایش را بستم پیشانی بند خودم را هم داخل سوراخ پهلویش جا دادم ، تا شاید جلوی خونریزی را بگیرم . علی گفت محمدعلی من شهید می شوم . طاقت نیاوردم، همدیگر را بغل کردیم و بوسیدیم ، از او طلب شفاعت کردم و گفتم علی جان ، آقا امام زمان (عج) را صدا بزن . بعد با صدای دل نشینی یا مهدی را زمزمه و آرام پرواز کرد و من هم ساعاتی بعد توسط عراقی ها به اسارت برده شدم

شهید علی ابن قاسم . دوست و همرزم پدر عزیزم .

  • احمدرضا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی