خاطرات اسارت پدر

میخ آهنی

جمعه, ۲۱ تیر ۱۳۹۲، ۰۱:۰۶ ب.ظ

سرهنگ عراقی که در بازجویی از او ناکام مانده بود، میخی را روی سرش گذاشت و با سنگ بزرگی روی آن می زد.

تا صبح هیچ جای سرش سالم نمانده بود، همه جای بدنش زخمی و خون آلود بود.

اما حاج آقای ابوترابی که از نیروهای ستاد جنگ های نامنظم بود و هنگام شناسایی منطقه اسیر شده بود، تا آخر هیچ چیز نگفت و لب به صحبت باز نکرد .

  • احمدرضا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی